جدول جو
جدول جو

معنی بار فروش - جستجوی لغت در جدول جو

بار فروش
آنکه در میدانی واسطه فروش میوه و خواروبار و دیگر محصولات باشد
تصویری از بار فروش
تصویر بار فروش
فرهنگ لغت هوشیار
بار فروش
نام قدیمی شهر بابل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باده فروش
تصویر باده فروش
فروشندۀ باده، می فروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارفروش
تصویر بارفروش
کسی که انواع تره بار را به صورت عمده و زیاد خرید و فروش می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داروفروش
تصویر داروفروش
کسی که شغلش داروفروشی است، فروشندۀ دارو، دوافروش
فرهنگ فارسی عمید
(زِ / زُ / زَ یَ دَ / دِ)
بمعنی بادپر است. آنچه بعضی محققین گمان برده اند که بادفروش فارسی تراشیدۀ اهل هند است از عدم اعتنا بود، چرا که شاعر مذکور به هند نیامده و بدخشانی الاصل و همدانی المولد است. نصیرای بدخشانی گوید:
بسان بادفروشان چه بادپیمائی
که در شرافت ذات از گروه ابراری.
(از آنندراج: بادپران).
متکبر. لاف زن. رجوع به بادبر، بادپر، بادغن، بادفر، فیاش، بادپران، لاف زن، بادفرا و بادخوان شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
عطرفروش. (ناظم الاطباء). عطار. دارمی. (تفلیسی) ، دارای بوی بسیار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
فروشندۀ باده. می فروش. خمرفروش. خمار. شرابی. نبّاذ. شراب فروش:
در حیرتم از باده فروشان کایشان
زین به که فروشند چه خواهند خرید!
خیام.
کرده ام توبه بدست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی.
حافظ.
سرّ خدا که عارف سالک بکس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید.
حافظ.
آمد افسوس کنان مغبچۀ باده فروش
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده.
حافظ.
تو بزم ساز بعشرت که صبح باده فروش
پی صبوح تو این تخته از دکان برداشت.
حسین ثنایی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَهْ)
چای فروشنده. فروشندۀ چای. آنکه چای فروشی را پیشه و شغل خود سازد. معامله گر چای، چای چی. چای پز. قهوه چی
لغت نامه دهخدا
(فُ)
دوافروش:
چه خوش گفت یکروز داروفروش
شفا بایدت، داروی تلخ نوش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
گرانفروش. (ناظم الاطباء). مقابل ارزان فروش، پاک فروش. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ / پیرْ هََ)
فروشندۀ کاه. کسی که شغلش فروختن کاه است: بدان موضع که از در شرقی اندر آیی اندرون در کاه فروشان، و آن را دروازۀ غوریان خوانند. (تاریخ بخارا).
- میدان کاه فروشان، آنجا که فروشندگان کاه گرد آیند و کاه فروشند
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
پرگوی بی محل. (آنندراج). پرگوی بمعنی بسیارگوی. (غیاث اللغات). حراف و پرگو. (ناظم الاطباء). پرگو و خودستا و وعده بی وفا کننده. (فرهنگ نظام) :
سود دو جهان سخن نیوشان دارند
هرجاست زیان زبان فروشان دارند.
آن طی لسان که معجزش می خوانند
ما تجربه کردیم خموشان دارند.
جلالای طباطبا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ نَ)
مال فروشنده. آنکه مال و متاع فروشد، کسی که چارپایان را فروشد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مال شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
فروشندۀ نان. نانبا. (آنندراج) : نزدیک دوکان نان فروشی رفتیم. (انیس الطالبین ص 22).
گر گشاید نان فروش من دکان خویشتن
میرساند بینوایان رابنان خویشتن.
سیفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
بارفروش ده. بابل. مامطیر. در قدیم دهی بوده و بارهائی که با کشتی از حاجی ترخان به بندر مشهدسر می آوردند به آن دیه حمل نموده و میفروخته اند لهذا این قریه موسوم به بارفروش ده شده. بتدریج جماعتی از تجار در آن ساکن شدند و آباد شد و در این وقت آبادی زیاد دارد و در تاریخ مازندران مسطور است که در زمان خلفای ثلاثه حضرت امام حسن بن علی (ع) به تسخیر مازندران تشریف آورده در یکی از اماکن متنزهۀ آن که آبگیرها و شکوفه ها و گلها و مرغ ها و بقعۀ مرتفع داشت فرمود بقعه طیبه ماء و طیر و در آن وقت آبادانی آن مختصر بود و در عهد محمد بن خالد بازار و عمارت یافت. در سال صد و شصت مازیار بن قارن مسجد جامع بنیاد کرد و همانا که بارفروش اکنون آن محل است که شهری آباد شده و چون اطرافش جنگل است باره و برج برنمیتابد و مشتمل است بر مساجد وعمارات و مدارس و دکاکین و سراها و بیوتات. جمعیت آن زیاد و از ساری بدریا نزدیکتر است... در خارج شهر میدانی است اخضر موسوم به سبزه میدان و مردابی وسیع در آنجا واقع و در وسط مرداب زمینی مشتمل بر عمارات عالیۀ رفیع و بدیع معروف به بحر ارم، اصل بنای آن ازسلاطین صفویه و آبادیش از پادشاهان قاجاریه است. (مرآت البلدان ج 2 صص 42-43). شهری از مازندران در کنار دریای اکفوده. (ناظم الاطباء). ناحیه ای است در مازندران، حد شمالی بحر خزر، غربی آمل، جنوبی کوههای سوادکوه و شرقی ساری. رود بابل از مغرب آن میگذرد، مرکز شهر بارفروش (بابل) در 42 درجه و 52 دقیقۀ طول شرقی و 32 درجه و 36 دقیقۀ عرض شمالی، در اراضی پستی در مشرق رود بابل بنا شده، فاصله آن از دریا 250 هزار گز و از مهمترین شهرهای مازندران است. جمعیت آن در فصل زمستان در حدود 70000 تن، در تابستان به علت گرماو موقعیت باتلاقی آن کم میشود. شهر نسبهً وسیع است وقدیمترین بنای آن امامزاده قاسم متعلق به هزار سال قبل است و اهالی آن را کلاغ مسجد مینامند. رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 155 و سفرنامۀ مازندران و استرابادرابینو و بابل و بارفروش ده و بابل و مامطیر شود
لغت نامه دهخدا
آنکه در میدانی واسطۀ فروش میوه و خواربار و دیگر محصولات آوردۀ زارع یا چاروادار و یا ساربان است. آنکه بار دیگران را فروشد و خود نخرد و واسطۀ فروشنده و خریدار باشد
لغت نامه دهخدا
(فُ)
ضبطی دیگر از بارفروش از ولایات مازندران. (از لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 ص 41). بارفروشه ده. و امروز آنرا بابل گویند. و رجوع به بابل و نیز رجوع به بارفروش شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
عمل بارفروش. سمت و کار بارفروش. رجوع به بارفروش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هنر فروش
تصویر هنر فروش
آنکه ادعای هنرمندی و اظهار فضل کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بو فروش
تصویر بو فروش
عطار، مشک فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان فروش
تصویر نان فروش
آنکه نان فروشدنانوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مال فروش
تصویر مال فروش
آنکه مال و متاع فروشد، کسی که چارپایان را فروشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهر فروش
تصویر گهر فروش
آنکه گوهر فروشد گوهری جواهری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمر فروش
تصویر کمر فروش
کسی که کمر بند فروشد: (یارب بچه نرخ باشه آغوش در بیع گه کمر فروشان ک) (ظهوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاه فروش
تصویر کاه فروش
آنکه کاه فروشد کسی که شغلش کاه فروشی است: (گفت: ای برادر چون بزیر روی بمحلت کاه فروشان رو بسرای جوانمرد ان) (سمک عیار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطر فروش
تصویر عطر فروش
بو فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر فروش
تصویر شیر فروش
کسی که شغلش فروختن شیر است لبنیاتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکر فروش
تصویر شکر فروش
فروشنده شکر تاجر شکر، معشوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داروفروش
تصویر داروفروش
آنکه دارو را بفروش رساند دوافروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلور فروش
تصویر بلور فروش
مها فروش فروشنده ظروف بلورین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لباس فروش
تصویر لباس فروش
آنکه جامه فروشد فروشنده لباس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارفروش
تصویر بارفروش
((فُ))
آن که تره بار را کلی فروشد
فرهنگ فارسی معین
اسم خراباتی، خمار، می فروش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بار فروش، فروشنده
فرهنگ گویش مازندرانی